از مادرم آموخته ام سادگی ام را
در اوج سرافرازی افتادگی ام را
صد عقل مرکب، دل پیچیده بباید
تا درک کند کیفیت سادگی ام را
سوگند به عالم که به عالم نفروشم
ارث پدرم، جراتم، آزادگی ام را
ساقی! اگرم تا پر عنقا برسانی
از کف ندهم دولت افتادگی ام را
عمری است که شرمنده شد از زندگی ام مرگ
چون دید به شوق سفر آمادگی ام را
دل نیست، زبان نیست، قلم نیست، توان نیست
تا شرح دهم این همه دلدادگی ام را
نویسنده: آسمونی(سنگ صبور) ساعت 6:18 عصر روز جمعه 88 اسفند 7
زن بودن خیلی قشنگه!چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد!یه جنگ که پایون
نداره!اگه دختر به دنیا بیای خیلی چیزا رو باید یاد بگیری!اول از همه باید خیلی بجنگی تا
بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه،می شه مث یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ
نفاشیش کرد!خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به نام عقل وجود داره که دوس
داری به صداش گوش بدی!مادر شدن نه حرفه س،نه وظیفه!یه حق از بین هزارون حقی که
داری!بس که این حق رو فریاد می زنی،خسته می شی،تقریبا تموم مواقع شکست می خوری!
ولی نباید دلسرد بشی!جنگیدن زیباتر از پیروزیه!به مقصد رفتن،از رسیدن به اون با ارزش تره.
وقتی برنده می شی یا به مقصد می رسی،یه خلأ رو تو خودت حس می کنی!واسه پر کردن
همین خلأ باید دوباره راه بیافتی،مقصد تازه ای پیدا کنی!آره دلم می خواد تو دختر باشی!
از کتاب: "نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد."نوشته ی:اوریانا فالاچی ترجمه:یغما گلرویی
نویسنده: آسمونی(سنگ صبور) ساعت 5:43 عصر روز جمعه 88 اسفند 7
او فقط میخندد
منم آنی که بسی تنهایم
در غم عشق چه بی همتایم
هیچ باری نیست که در کوله ی تنهایی من
هیچکس نیست که غمخوار من زار شود
یکدمی بر دل من یار شود
هیچکس نیست که در ظلمت تنهایی من
شعله بر شمع کشد
ومرا بال و پری قرض دهد
که در آرامش آبی خدا پر بکشم
هر که را میبینم...از من بی دل عشق
بال و پر میچیند
و به آواز غم انگیز دلم
او فقط میخندد
باز من خسته و تنها و پر اندوه فقط می گریم
در خوشبختی را
روی من میبندد
و به اندوه دلم
او فقط میخندد........
نظریادتون نره
نویسنده: آسمونی(سنگ صبور) ساعت 5:25 عصر روز جمعه 88 اسفند 7
نویسنده: آسمونی(سنگ صبور) ساعت 8:13 صبح روز پنج شنبه 88 اسفند 6