امروز عطش ظهور بر لبهاى همه ما، جهان را کویرى کرده است. این ثانیههاى آخر چه سخت مىگذرد و این لحظههاى آخر انتظار چه کُند عبور مىکند، و چه شیرین است این لحظهها، و عشق یعنى همین؛ یعنى استشمام عطر خوش گلى که در همین نزدیکى است و شنیدن فریادى که حق را مىخواند.
مىدانم لحظه آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم. تنها سرگشته توام و نمىدانم سرگشتگىام عشق است یا نه؟ اما هر چه هست مرا به دنبال تو مىکشاند. از ابر مهربانى توست که سرسبز ماندهام و با خود هزاران بار گفتهام که باران نگاهت چه مىکند با این کویر دلم! این بیمار را تو باید درمان کنى. با یک نگاه بیا و بیا نظرى کن. مىخواهم خاک راه تو باشم. بیا و مپرس این خاک، زیر پاى پادشاه جهان چه مىکند؟ تو خواهى آمد و هر چه هست از وجود تو سرسبز خواهد شد.
تو خواهى آمد. اى همیشه غایب! اى همیشه حاضر! آن روز ما در کجا خواهیم بود؟ دلمرده و پریشان در گوشه خانه، یا شادمان از دیدار تو در دروازه شهر، نمىدانیم.
نکند تو بیایى و ما فرسنگها با تو فاصله داشته باشیم. نکند تو بیایى و این چشمهاى گریان قامت بلند تو را نبینند.
نویسنده: مجتبی نصیری ساعت 9:17 صبح روز دوشنبه 88 اسفند 17
کاش آدمها
کاش آدمها به جاى زبانشان با چشمهایشان حرف
مىزدند. شاید اگر آدمها با چشمهایشان حرف مىزدند، دیگر به هم دروغ
نمىگفتند. آخر چشمها که به هم دروغ نمىگویند. چشمها آنچنان صادقانه
همه چیز را لو مىدهند که آدم مىتواند روى حرف آنها حساب کند.
کاش
آدمها به جاى پاهایشان با دستهایشان راه مىرفتند. شاید اگر با
دستهایشان راه مىرفتند دیگر مجبور نبودند فقط آن بالاها را نگاه کنند.
کاش قلب آدمها شیشهاى بود. شاید اگر قلبها شیشهاى بودند دیگر کسى جرئت
نمىکرد قلب آدم را بشکند این طورى اگر قلبى هم شکسته مىشد همه صداى
شکستن آن را مىشنیدند. کاش گوشهاى آدم مىتوانستند حرفهاى دل آدم را
بشنوند. شاید اگر گوشها حرفهاى دل را مىشنیدند، دیگر حرفى توى دل
آدمها نمىماند. این طورى دیگر دل آدمها سیاه نمىشد. هر چه بود سفیدى
بود و روشنى.
کاش دل آدمها جایى بود که همه نمىتوانستند واردش شوند. مثل جایى که براى
خودش کُدى داشت جایى که مثل این تلفنهاى همراه، همیشه در دسترس نبود.
نویسنده: مجتبی نصیری ساعت 9:10 صبح روز یکشنبه 88 اسفند 9