در ایستگاه قطار به انتظار نشسته ام. می گویند قرار است قطار خوشبختی بیاید. سالهاست که
در این ایستگاه به ریل های زندگی چشم دوخته ام تا ببینم چه موقع چرخ های قطار خوشبختی بر روی این ریل ها خواهد لغزید.
صدای سوت قطار می آید و کم کم قطار را می بینم، می گویند قطار زندگی است، سفید، سفید، سفید.
صدای گریه نوزادی با صدای سوت قطار به گوشم می رسد، نوزاد اولین نفس عشق را در قطارمی کشد، به سرعت باد از کنارم می گذرد و من به انتظارنشستم. باز صدای سوت قطار سکوت مرا می شکند، می گویند قطار عشق است.
می خواهم زودتر آن را ببینم، از دوردست ها پیدا می شود. با خود عشق همراه دارد. سرخ، سرخ، سرخ.
دختری دستان کوچکش را برای من تکان می دهد و مادرش او را به داخل قطار می کشد،
چقدر قطار عشق زیباست.پس قطار خوشبختی کی به ایستگاه می رسد؟
باز صدای سوت قطار سکوت لحظه هایم را می شکند. ریل های زندگی این بار چه توشه ای همراه دارند؟
قطار جاودانگی و صدای الله اکبر، سبز، سبز، سبز. مرد سوزن بان به کنارم می آید وزمزمه می
کند که باید برود. سوار قطار ابدیت می شود و می رود. تنها شدم، او هم رفتف دیگر چشمانم
سویی ندارد. صدایی به گوشم می رسد، صدای سوت قطار است. قطار خوشبختی می آید.
چقدر زیباست هفت رنگ عشق و من با آن همراه می شوم. می بینم خوشبختی در لحظه های
گم شده زندگی من بوده است و من چه بیهوده سال ها به انتظار آن نشسته ام.
خوشبختی در نگاه مرد سوزن بان، در دستان دخترک کوچک نهفته بود.
"خوشبختی خود من بودم، فکرم، عشقم و خدا که همیشه با من بود"
امید