پدر و پسر جوانی در ایستگاه منتظر قطار بودند.تا اینکه قطار رسید و سوار شدند.پسر روی صندلی کنار پنجره نشست.هنگامی که قطار به راه افتاد پسر به پدر گفت:نگاه کن پدر قطار حرکت میکند تیرهای برق را ببین و سکوی کنار ریل همه حرکت می کنند.و پدر رو به پسر با لبخندی مهربان او را تحسین می کند.
در کنار انها زوج جوانی نشسته بودند که از دیدن کارای پسر که مثل یک کودک 5 ساله رفتار می کرد تعجب کرده بودند.در این لحظه باران شروع به باریدن کردو پسر دوباره گفت نگاه کن پدر قطره های باران و برگ های درختان را که بر آنها می بارد و چشم های خود را بست و دستانش را از قطار بیرون برد.زوج جوان طاقت نیاوردند و به پدر گفتندچرا شما پسر خود را برای درمان به بیمازستان نمی برید.
پدر به آنها گفت:اتفاقا الان از بیمارستان می اییم و
امروز پسرم برای اولین بار با چشم خود توانسته دنیا را ببیند.