نمىدانم این احساس گنگ را چگونه به بالهاى
کبوترى ببندم تا دورترین ستاره، تا آوازهاى خاموشى که از ناى تفنگت مرا
بیدار کرد، تا صخرههایى که بىتو زانوى غم بغل کردند و اندوه پریشانى
خویش را به بادهاى مهاجرى دادند که از این حوالى گذشتند، بیاورند.
با
من بیا! اى ستاره روشن لحظههاى تنهایى، تا هر آنچه از کوهها، دریاها و
زمزمههاى کبوتران به یاد داریم، در گوش باد زمزمه کنیم تا این مهاجر غریب
به دورترین نقطههاى زمین برساند.
با من بیا! تا این پرچم را که از خون هزاران عزیز به اهتزاز در آمده بر
بالاى بلندترین قله جهان به اهتزاز در آوریم. با من بیا! تا از هجرت
مهاجران شهیدى بگویم که با خون سرخشان شعلههاى گرم آتش را معناى دیگرى
بخشیدند.
اى دوست بیا! تا از گلوى خسته ماه نىلبکى بسازیم براى رهایى ستارگان و
آواز دریا را در گوش خسته کویر جارى سازیم. بیا روشنى را به تمام
سرزمینهاى سوخته ببریم و با ابرهاى بارانزا همصدا شویم و دل به
سرزمینهاى سوخته بدهیم تا از سکون و خاموشى بیرون بیایند.
بیا اى مسافر کوچک شهر بارانى، اى از نسلهاى مهاجر سینهسرخان مهاجر، بیا
تا زمین را از بار سنگین اتهامها، ریاها و دورویىها پاک سازیم. بیا تا
این پوسته اندوه را از روى شانههاى زمین برداریم. بیا! شعلههاى روشن
رفاقت، دستهاى خسته زمین محتاج حمایتند.
دعایم کنید