هزارباردرخود میشکنم آنگه که می بینم” انسانی برزیر دستانش فخرمی فروشد
آتش به اعماق استخوان هایم می رسدآنگه که می بینم” عرق برپیشانی کارگری می نشیند
وبهره اش برحساب دنیاپرستان می رسد
اشک برگونه هایم جاری می شودآنگه که می بینم”
کودکی راکه چشم به مغازه اسباب بازی فروشی بسته ولی مادرش باوعده دروغین اورا ازنگاه کردن هم محروم می کند
مرگم فرا می رسد آنگه که می بینم”انسانی فریاد می کشد اما کسی نمی خواهد بشنود!
زنده می شوم ودوباره می میرم آنگه که می بینم”
گلی برسرمزارم پرپر می شودوبه آرامی جان می دهد”
قیامت می شود انگه که می بینم” انسان ها درخیال خالی خود خدایشان را می خورند؟!!
نویسنده: التیام(شعر مزار) ساعت 8:0 صبح روز شنبه 88 اسفند 15