امروز عطش ظهور بر لبهاى همه ما، جهان را کویرى کرده است. این ثانیههاى آخر چه سخت مىگذرد و این لحظههاى آخر انتظار چه کُند عبور مىکند، و چه شیرین است این لحظهها، و عشق یعنى همین؛ یعنى استشمام عطر خوش گلى که در همین نزدیکى است و شنیدن فریادى که حق را مىخواند.
مىدانم لحظه آمدنت نزدیک است و من هیچ ندارم که به تو هدیه کنم. تنها سرگشته توام و نمىدانم سرگشتگىام عشق است یا نه؟ اما هر چه هست مرا به دنبال تو مىکشاند. از ابر مهربانى توست که سرسبز ماندهام و با خود هزاران بار گفتهام که باران نگاهت چه مىکند با این کویر دلم! این بیمار را تو باید درمان کنى. با یک نگاه بیا و بیا نظرى کن. مىخواهم خاک راه تو باشم. بیا و مپرس این خاک، زیر پاى پادشاه جهان چه مىکند؟ تو خواهى آمد و هر چه هست از وجود تو سرسبز خواهد شد.
تو خواهى آمد. اى همیشه غایب! اى همیشه حاضر! آن روز ما در کجا خواهیم بود؟ دلمرده و پریشان در گوشه خانه، یا شادمان از دیدار تو در دروازه شهر، نمىدانیم.
نکند تو بیایى و ما فرسنگها با تو فاصله داشته باشیم. نکند تو بیایى و این چشمهاى گریان قامت بلند تو را نبینند.