خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باچنگال غذابخور»
خدا به ما صدا داده – مامان میگه،«جیغ نزن»
مامان میگه،«کلم بخور،حبوبات و هویج بخور»
ولی خدا به ما هوس بستنی شیرهای داده
خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«دستمال بردار»
خدا به ما آب گل آلود داده – مامان میگه،«شالاپ شولوپ نکن»
مامان میگه،«ساکت باش،خوابه بابات»
اما خدا به ما درسطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد
خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«باید دستکش هات رو دست کنی»
خدا به ما بارون داده – مامان میگه،«مبادا خیس بشی»
مامان میخواد که ما مراقب باشیم وزیاد نزدیک نشیم
به اون سگ های قشنگ غریبه ای که خدا بهمون داده نوازششون کنیم
خدا به ما انگشت داده – مامان میگه،«برو دستت رو بشور»
ولی آخه خدا به ما جعبه های پر اززغال. تن های سیاه شده قشنگ
داده،چه جور!
من چندان باهوش نیستم،ولی یه چیز رو مطمئنم بخدا
یا مامان داره اشتباه می کنه،یا اگه نه،خدا.
دلم برای کودک معصوم همسایه میسوزد که کفش نو ندارد..دلم میسوزد که هنوز آنقدر بالغ نیست که بداند کفش نو نداشتن ارزش اشکهای معصومش را ندارد...
دلم برای پیرمرد کارگر همسایه هم میسوزد که هر چقدر هم جان میکند باز لبخند رضایت را در چشمهای فرزندانش نمیبیند....
دلم برای پدر ان کودک معصوم همسایه هم خیلی میسوزد ..میدانم که با چه سختی نظاره گر اشک کودک معصومش به او قول سالی دیگر را میدهد...
دلم میسوزد...دلم برای کودک شیک پوش پول هدرده همسایه هم میسوزد که نمیداند شاید کمی لطفش بتواند لبخند رضایت بر لب کودک معصوم همسایه بنشاند...
دلم برای پدر آن کودک شیک پوش همسایه هم خیلی میسوزد ...پس چه وقت میخواهد به فرزندش لطیف بودن بیاموزد؟؟
کاش خدای من میگفتی..
آن کودک ..آن پیرمرد ...آن پدر و... آیا چه تقصیری دارند که آن پدر و کودک بی غمش ندارند؟؟؟؟
اگر قرار است که با آمدن عید ،اشک کودک همسایه بغلتد...پیرمرد همسایه کمرش خم شود زیر بار زندگی...پدر کودک همسایه هم دلش بیصدا بشکند و هنوز کودک شیک پوش لطیف نشده باشد...
من از آمدن این عید بیزارم
اگر قرار است با آمدنش یکی بخندد و دیگری بگرید
ای کاش هیچوقت نیاید
چقدر دلم میسوزد برای غم انسانهایی که از انسان بودن خویش خسته اند.
برای آنها که اگر دلی مانده باشد برایشان.. زیر بار سنگینی زنده بوندنشان شکسته است...
شاید اگر تنها کمی لطف به میان بیاید ،بتوان لبخند همه را با هم داشت..
اما....
چقدر دور است روزی که همه مان لطیف باشیم...
نمىدانم این احساس گنگ را چگونه به بالهاى
کبوترى ببندم تا دورترین ستاره، تا آوازهاى خاموشى که از ناى تفنگت مرا
بیدار کرد، تا صخرههایى که بىتو زانوى غم بغل کردند و اندوه پریشانى
خویش را به بادهاى مهاجرى دادند که از این حوالى گذشتند، بیاورند.
با
من بیا! اى ستاره روشن لحظههاى تنهایى، تا هر آنچه از کوهها، دریاها و
زمزمههاى کبوتران به یاد داریم، در گوش باد زمزمه کنیم تا این مهاجر غریب
به دورترین نقطههاى زمین برساند.
با من بیا! تا این پرچم را که از خون هزاران عزیز به اهتزاز در آمده بر
بالاى بلندترین قله جهان به اهتزاز در آوریم. با من بیا! تا از هجرت
مهاجران شهیدى بگویم که با خون سرخشان شعلههاى گرم آتش را معناى دیگرى
بخشیدند.
اى دوست بیا! تا از گلوى خسته ماه نىلبکى بسازیم براى رهایى ستارگان و
آواز دریا را در گوش خسته کویر جارى سازیم. بیا روشنى را به تمام
سرزمینهاى سوخته ببریم و با ابرهاى بارانزا همصدا شویم و دل به
سرزمینهاى سوخته بدهیم تا از سکون و خاموشى بیرون بیایند.
بیا اى مسافر کوچک شهر بارانى، اى از نسلهاى مهاجر سینهسرخان مهاجر، بیا
تا زمین را از بار سنگین اتهامها، ریاها و دورویىها پاک سازیم. بیا تا
این پوسته اندوه را از روى شانههاى زمین برداریم. بیا! شعلههاى روشن
رفاقت، دستهاى خسته زمین محتاج حمایتند.
دعایم کنید
کاش آدمها به جاى زبانشان با چشمهایشان حرف
مىزدند. شاید اگر آدمها با چشمهایشان حرف مىزدند، دیگر به هم دروغ
نمىگفتند. آخر چشمها که به هم دروغ نمىگویند. چشمها آنچنان صادقانه
همه چیز را لو مىدهند که آدم مىتواند روى حرف آنها حساب کند.
کاش
آدمها به جاى پاهایشان با دستهایشان راه مىرفتند. شاید اگر با
دستهایشان راه مىرفتند دیگر مجبور نبودند فقط آن بالاها را نگاه کنند.
کاش قلب آدمها شیشهاى بود. شاید اگر قلبها شیشهاى بودند دیگر کسى جرئت
نمىکرد قلب آدم را بشکند این طورى اگر قلبى هم شکسته مىشد همه صداى
شکستن آن را مىشنیدند. کاش گوشهاى آدم مىتوانستند حرفهاى دل آدم را
بشنوند. شاید اگر گوشها حرفهاى دل را مىشنیدند، دیگر حرفى توى دل
آدمها نمىماند. این طورى دیگر دل آدمها سیاه نمىشد. هر چه بود سفیدى
بود و روشنى.
کاش دل آدمها جایى بود که همه نمىتوانستند واردش شوند. مثل جایى که براى
خودش کُدى داشت جایى که مثل این تلفنهاى همراه، همیشه در دسترس نبود.
اغلب وقتی سخن از ظلم به میان می آید، انگشت اشاره هیچ کس به سمت خودش نیست و هر فرد خویش را از ارتکاب ظلم مبرا می داند; در صورتی که این امکان وجود دارد که هر کسی به نوبه خود و در هر لحظه در حال ارتکاب ظلمی بزرگ باشد; از نادیده گرفتن حق دیگری تا نگاهی تحقیر آمیز به فرد دیگر و هزاران ظلم کوچک و بزرگ که متاسفانه در بسیاری از مواقع مورد غفلت قرار می گیرد.نباید از نظر دور داشت که همه ما به دلیل این که شناختی از "وجه الله" نداریم، ظلم می کنیم. هر جا از "وجه الله" غفلت شود، یک بخش از هستی مورد بی مهری قرار گرفته است. در حالت کلی وقتی معطوف به یک جز» می شویم، نسبت به یک جز» دیگر غافل می گردیم، که این کفر و پوشاندن حق و به عبارت دیگر، ظلم است.با این تعریف، ظلم شامل گستره بسیار وسیعی است و به این ترتیب هر کسی اول باید خودش را در معرض سوال و اتهام ظالم بودن قرار دهد و بعد دیگران را از این نظر ارزیابی کند.وقتی این ظلم جنبه "حق الناس" پیدا کند، دامنه دار میدشود و ظلم های دیگری نیز از آن ناشی می شود. این ظلم که حاصل عدم توجه ما به"وجه الله" است،